امیدوارم که این چند روز، برخی از تجربه های خوب و برخی از تجربه های نزدیک به مرگ و برخی از تجربه های جهنمی قلب های شما را کمی بیشتر باز کند و ایمان تان را بیشتر تقویت نماید.
( استاد، میخواهم از تجربه ام در مورد "جواهرات سماوی" بگویم. در ۲۱ ام اکتبر، قرار بود که برای سفری تجاری به تایپه بروم. در آنجا یک هتلی هست که بر اساس شایعات، ارواح زیادی در این هتل در تایپه هستند. در واقع آنجا خیلی مشهور است. ) روح های زیادی آنجا هستند؟ ( وقتی در اینترنت جستجو کنید، مطالبی در مورد این هتل در تایپه در این زمینه وجود دارند. ) روح های زیاد منظورتان... (بله.) مشتریان زیاد است یا...؟ ( منظورم اشباح است. ) آه، نامرئی هستند. ( بله، موجودات نامرئی آنجا. ) منظورتان اشباح هست؟ ( بله، یک چنین چیزی. ) حتی اشباح هم میدانند که به کدام هتل مشهور بروند؟ آنها خیلی پول دارد. شاید با پول اشباح هزینه را می پردازند. ( از وقتی سیزده سال قبل به این بانک پیوستم، به من گفته شد که به این هتل نروم. در واقع من در طول سالهای بسیار به این هتل نمیرفتم تا اینکه در ۲۱ اکتبر نتوانستم هتل نزدیکی پیدا کنم. از اینرو مجبور شدم که در این هتل اتاق رزرو کنم. ۲۱ اکتبر وارد آنجا شدم. بعد در شب بعد از مدیتیشن، رفتم که بخوابم. و من خودم را برای این سفر آماده کرده بودم و با خودم عکس شما را آورده بودم. و همچنین «جواهر سماوی» "بیداری" را به همراه داشتم. ) ( با خودم دستنبند "بیداری" را برده بودم که روی آن حرف "زد" است و همچنین یک آویزه برده بودم تا از خودم محافظت کنم. ) پس منظورتان این است که عکس استاد، کافی نیست. بله، متوجه شدم. من هم برای محافظت از خودم این را به خود می اندازم. ( بعد از مدیتیشن رفتم که بخوابم. ناگهان سه موجود، روح زن هایی را دیدم که در پشت پرده در اتاق پنهان شده بودند. ) در پشت پرده، پرده پنجره پنهان شده بودند. ( و یک حلقه محافظ در اطراف من بود پس آنها نمیتوانستند به من نزدیک شوند. من فکر کردم: "با حفاظت و ایمنی «جواهرات سماوی» استاد، اصلاً نباید نگران باشم." از اینرو اصلاً نگران نبودم. بعد از آن، آنها را نادیده گرفتم و به دستشویی رفتم. بعد برگشتم و خوابیدم. یک تخت دیگر در کنار من بود. در اتاق، دو تخت بود. من یک تخت را اشغال کرده بودم و تخت دیگر خالی بود. وقتی به خواب رفتم، صدایی شنیدم، ) روی تخت دیگر. ( روی تخت کناری صدای ملافه ها می آمد. بعد به آن سمت برگشتم و آنجا بسیار مه گرفته بود و من به آن بُعد رفتم. گفتم: "ممکن است لطفاً به اینجا نیائید و به دنبال من نباشید؟ شما به دنبال استاد اعظم چینگ های هستید." من سه بار نام شما را گفتم. نام شما، استاد اعظم چینگ های را ذکر کردم. "شما به دنبال استاد اعظم چینگ های هستید." سه بار گفتم. ) لطفاً شما از من دور بمانید. شما و دوستان تان. من کاری با اشباح ندارم. ( بعد از آن، کل آن فضا دوباره عادی شد. و همه آنها رفتند. ) آه، متشکرم. آنها را به سمت من راندید و بعد خوابیدید. وای! ( هیچ وقت هم نگران نبودم. به هیچ وجه هم نترسیدم. صبح روز بعد گفتم: "آیا اتاق را عوض کنم؟" اما بعد گفتم: "چون آنها ناپدید شدند، باید همچنان اینجا بمانم." بعد از آن دیگر چنین تجربه هایی با اشباح نداشتم. ) دیگر اشباح نبودند؟ ( نه. بعد آهنگ "صحبت با بودای سنگی" شما و نیز سوپریم مستر تلویزیون را در "آی پد" خودم پخش کردم. ) بله. ( ممنون استاد که اشباح را رستگار میکنید. ) خواهش میکنم.
باید صادقانه به شما بگویم، من هیچ دوستی را نمیخواهم، حتی انسانها را، چه برسد به اشباح. آنها دوستان شما هستند. چرا آنها را به سمت من میرانید؟ همه شما، همه جور کارمایی دارید. اگر با انسانها به قدر کافی کارما نداشته باشید، با اشباح دارید و بعد آن را به سمت من می فرستید. یک استاد فنگ شویی از تایوان (فورموسا) گفت که اشباح به نزد او رفتند و شکایت کردند که به خاطر اینکه ما این مکان را خریده ایم، آنها دیگر جایی ندارند که بروند و به همین خاطر به نزد او رفتند و او را اذیت کردند. او نیز گفت: "این به من ربطی ندارد. بروید از استاد چینگ های بپرسید." بروید از استاد چینگ های بپرسید." شما فکر نمیکنید که من به قدر کافی کار دارم؟ با شما در اینجا، با شما موجودات زنده، اگر زنده باشید که مطمئن نیستم. آیا شما زنده هستید؟ زنده اید؟ چرا همه این اشباح به شما جذب میشوند؟ حتی مارها و غیره. همه افراد همه چیزها را به سمت من سوق میدهند. "به دیدن استاد بروید. از استاد بپرسید." شما حتی محل زندگی مرا به آنها گفتید. من برای ایمنی، حریم خصوصی و امنیت ام به شما اعتماد کردم. خیلی از همه شما متشکرم. همینکه خودم را از انسانها پنهان میکنم، به قدر کافی بد هست. حالا باید از اشباح نیز پنهان شوم. کجا بروم؟ خدای من. بسیار خب.
( وقتی بعد از آن سفر تجاری به "سرزمین جدید" رفتم، در ۲۵ اکتبر فوراً یک سری دیگر از جواهرات به نام "اکسیر" را خریدم. ) شما پول دارید. اما نمیتوانید حتی به اشباح رشوه بدهید و آنها را به سمت من میرانید. شاید بتوانید فقط مقداری پول به آنها بدهید. تا به یک هتل دیگر بروند یا یک اتاق دیگر را رزرو کنند. شاید آنها پول ندارند و برای همین باید با شما در یک اتاق بمانند. خدای من. یک استاد چه کارهایی که نباید انجام دهد؟ دوست دارید استاد باشید؟ (نه.) این همه مشکلات و انسانها کم بودند، حالا اشباح هم اضافه شدند. شبح دیگری هم هست؟ (ممنون، استاد.) تمام شد؟ بسیار خب. بفرمائید.
( من اهل نپال هستم، استاد. ) نپال. خوش آمدید. ( همه متشرفین نپال و مردم نپال شما را دوست دارند. با عشق فراوان برای شما، استاد. آنها میگویند که در خلال زلزله، سیل، "نجات سگ ها"، "نجات گاوها"، "مدرسه بامبو"، شما هر بار مقدار زیادی پول به کشور من اهدا کردید؛ و همه شما را به خاطر دارند، استاد. ممنون، استاد. ) خواهش میکنم. حال شما خوب است؟ خانواده شما خوب هستند؟ مردم نپال خیلی پاک هستند. آنها در سطح بسیار بالایی زندگی میکنند. مردم خیلی خوبی هستید. همه مردم کشور شما زیبا هستند، اکثرا زیبا هستند. ( مردم کشورم شما را همواره در خاطر دارند. شما پول زیادی صرف کشور ما کردید، استاد. ) من فقط یک مقدار کمک برای مواقع اضطراری فرستادم. ( همه افراد شما را دوست دارند، استاد. ) البته که من نمیتوانم به همه کمک کنم. ( ممنونیم، استاد. ) من همیشه متأسفم که نمیتوانم بیش از این کمک کنم. همیشه حس میکنم که هر مقدار پولی که میدهم، همیشه بسیار کم است. هرگز از این خوشحال نیستم. اما گاهی به دلایلی نمیتوانم پول بیشتری بدهم. اما چنین حالتی را دوست ندارم. دوست ندارم که نمیتوانم مقدار بیشتری بدهم. شما به خانه بروید و به همه برادران و خواهران تان بگویید که من عشقم را میفرستم. ( همه از شما تشکر میکنند و دوست تان دارند، استاد. کل خانواده من دوست تان دارد، استاد. ) بسیار خب، متشکرم. آنرا میدانم، آنرا میدانم. ممنون. آن خواهر در آنجا.
( استاد من یک تجربه ای داشتم. شما هم اینک گفتید که همه چیزهایی که به ما گفتید، حقیقت بوده اند و تجربه من این صحبت را بیشتر تأیید میکند. مدتی قبل، دوستانی داشتم که همگی به ویدئوهایی در مورد تئوری های صاف بودن زمین نگاه میکردند. فکر کردم که استاد من هرگز در مورد صاف بودن زمین صحبتی نکرده است. بعد گفتم: "یک روز، خودم این موضوع را بررسی میکنم." یکبار بعد از مدیتیشن، گاهی روح بیرون میرود و در آن زمان من به فضا رفتم و این را بررسی کردم. زمین گرد است. بعد سرم به یک چیزی برخورد کرد. وقتی نگاه کردم، خیلی شوکه شدم چون ناوگانی از موشک ها و سفینه های فضایی در اطراف زمین بود و موشکهای زیادی زمین را نشانه گرفته بودند. مثل صحنه ای از فیلم "جنگ ستارگان" بود. اینها در فضا بودند و گویی تعدادشان بینهایت بود. گویی تعدادشان تمامی نداشت. شما فکر خواهید کرد که آنها ستاره هستند، اما نه موشک هایی هستند که زمین را نشانه گرفته اند. وقتی بازگشتم، گفتم: "آه، خدای من. ما همواره در خطر هستیم. هر آن ممکن است که نابود شویم." چند ماه بعد، استاد در سوپریم مستر تلویزیون اعلام کردند که کنترلگرهای کهکشان نابود شده و از بین رفته اند. )
بله، وگرنه میتوانستند برای ما مشکل ایجاد کنند، مشکلاتی بیشتر از فقط کنترل. اگر نتوانند به حد کافی کنترل کنند، اگر از آن خوش شان نیاید، آنوقت نابود میکنند. چون برخی از انسانها را میتوان کنترل کرد، اما همه را نمیتوان کنترل کرد. به عنوان مثال، آنها نمیتوانند مرا کنترل کنند و این موضوع را دوست ندارند. و بعد هم دیگر نمیتوانند افراد زیادی را کنترل کنند و آنها آنرا دوست ندارند. این موضوع را دوست نداشتند. پس این میتوانست مشکل ساز شود. چون ما در واقع در اینجا ناتوان هستیم. ما ناتوان هستیم. ما زندانی شدیم. نمی توانستیم به جایی برویم و مثل آنها هم فن آوری های پیشرفته نداریم. فن آوری آنها خیلی، خیلی، خیلی، خیلی پیشرفته تر از ما است. از اینرو میتوانستند هر کاری که میخواستند را با ما انجام دهند. حالا آزاد هستیم، آزادتر هستیم. مدام آزادتر میشویم. آزادی مان مدام بیشتر و بیشتر میشود. خوشحالم. واقعاً خوشحالم. من باید بیشتر کار کنم. واقعاً دوست دارم برای حیوانات و برای انسان هایی که اینقدر در رنج هستند، بیشتر کار کنم، چون اگر آنها رنج بکشند، من رنج میکشم. مسلماً نه به آن اندازه، نه صورت فیزیکی، شاید نه به صورت ذهنی، ولی هنوز هم رنج میکشم، چون حس میکنم که من، آنها هستم. همین. حتی وقتی یک حشره کوچک به هر طریقی رنج میکشد، آه، حس خیلی بدی در قلبم دارم. من گفتم: "آه، خدای من، بهشت، می بینید همه چیز در اینجا، رنج است. باید به من کمک کنید تا کاری بیشتر انجام دهم، اقدام بیشتری انجام دهم." هر بار که رنج بیشتری می بینم، طوریست که گویی خودم در رنج هستم. حتی اگر یک حشره کوچک باشد. آنها برای ما فقط یک حشره کوچک هستند، اما آنها هم زندگی خودشان را دارند. آنها فقط همان زندگی را دارند.
خوشحالم که وضعیت مان بهتر میشود، اما خیلی کند، از نظر من خیلی کند است. هنوز بهتر از هیچ است. زمین در تمام این ائون های طول عمر و همه این قرن ها و نسل ها، بهتر نشده است. امیدوارم که این بار در طول عمر کوتاهم بتوانم با کمک شما و حمایت شما و تشویق های شما، این کار را عملی کنم. متشکرم. و نیز با عشق زیاد شما. اگر خوب مدیتیشن کنید و رفتارتان خوب و مناسب باشد، آنوقت خیلی به شما افتخار میکنم. هر کسی امروز یا این هفته به اینجا آمده و عشق مرا حس نکرده و بهبود زیادی احساس نکرده، باید بیشتر تلاش کند. نیاز نیست مرا دوست داشته باشید. فقط بیشتر تلاش کنید و بعد آن را حس خواهید کرد. عشق مرا حس خواهید کرد. رابطه ما یک رابطه عاشقانه است، ۱۰۰% عاشقانه. حتی اگر هیچ عشقی از طرف شما نباشد، از طرف من ۱۰۰% هست. پس همه را پوشش میدهد. بله، من شما را هم پوشش میدهم.
امیدوارم که این چند روز، برخی از تجربه های خوب و برخی از تجربه های نزدیک به مرگ و برخی از تجربه های جهنمی قلب های شما را کمی بیشتر باز کند و ایمان تان را بیشتر تقویت نماید. به همین خاطر اعتکاف داریم، تا وقت داشته باشیم و چیزهایی را در حضور استاد به هم بگوئیم تا در خطر منیت یا از دست دادن توانایی معنوی یا اجر معنوی مان نباشیم. به همه از تجربه هایتان نگوئید. وقتی در حضور من بگوئید، اشکالی ندارد. امیدوارم همه این مطالب به نوعی به شما کمک کند تا در ممارست تان ایمان تان را تقویت کنید تا بتوانید سریعتر پیشرفت کنید. چون مهم نیست من به شما چه بگویم، اینها همه حرف هستند. اگر خودتان چنین تجربه ای نداشته باشید یا حداقل از یکی از خواهران و برادران تان نشنوید، شاید به آنچه به شما گفتم، ۱۰۰% ایمان نداشته باشید. اما بعد ایمان خواهید داشت. به این مرحله می رسید. اگر نرسیدید، اگر هنوز عقب ماندید، مهم نیست، به این مرحله میرسید. هر فردی زمان خودش را برای ممارست و پیشرفت دارد، مهم اینست که تلاش کنید. سعی کنید ایمان تان را حفظ کنید. همانطور که بارها به شما گفتم، من دلیلی ندارم به شما دروغ بگویم. من خیلی مشتاقانه به دنبال چنین شغل نیستم.